سرخط خبرها

مثل رام  شدن گرگ‌ها

  • کد خبر: ۱۳۶۸۶۹
  • ۰۶ آذر ۱۴۰۱ - ۱۳:۰۹
مثل رام  شدن گرگ‌ها
جایی که ترانس‌ها و کابل‌ها مثل کلاف، به هم تنیده می‌شوند و برق مثل جهیدن شاخه نور، بال‌های پرنده را ذوب می‌کند، یک چنین نقطه‌ای جای خیلی بدی است که یک کبوتر گیر بیفتد.

جایی که ترانس‌ها و کابل‌ها مثل کلاف، به هم تنیده می‌شوند و برق مثل جهیدن شاخه نور، بال‌های پرنده را ذوب می‌کند، یک چنین نقطه‌ای جای خیلی بدی است که یک کبوتر گیر بیفتد. کبوتر، سبز بود. چاهی بود. حداقل پدرم این طوری تعریف می‌کرد. بعد با خودش فکر کرده بود ما که عاشق جک وجانوریم، این حیوان را که حالا روی زمین داشت بال بال می‌زد و از درد جان کندن به خودش می‌پیچید، بگیرد و بیاورد برای ما که بالکن را کرده بودیم باغ وحش؛ چندتا جوجه خروس، یک موسی کوتقی گیج، یک بلدرچین مسی رنگ که قوز ناجوری داشت و چندتا جنبنده دیگر. بال کبوتر را مثل یک بادبزن ژاپنی باز کردم و پر‌های سوخته اش را دانه دانه ازجا کندم.

وقتی به شاه بال هایش رسیدم، دیدم برق، آن نی وسط پر را تبدیل به استخوان کرده است؛ برای همین وقتی کندمشان، خون آمد. من تابه حال گرگی را ندیده بودم که در هیئت یک پرنده ظاهر شده باشد، اما سبزچاهی مان یک گرگ تمام عیار بود. وقتی نزدیکش می‌شدیم، وووو وووو صدا می‌کرد و با بالش ضربه می‌زد. هیچ کدام از جانور‌های دیگر نزدیکش نمی‌شدند، همه را می‌زد و از همه کناره می‌گرفت.

یک گوشه مشخص داشت که شش دانگ مال خودش بود. من می‌نشستم و ساعت‌ها تماشایش می‌کردم؛ همه آن زیبایی وحشی را. پر‌های گردنش را که برق می‌زد. رفتار‌های خاصش را وقتی برای خوردن می‌آمد کف بالکن. ما کبوتر را دقیقا با همین تنظیمات تا حدود یک سال نگه داشتیم. پرهایش کامل درآمده و حالش کاملا خوب شده بود. اما چشم هایش، چشم‌های زاغی اش، هنوز همان نگاه غریب‌ها و آواره‌ها را داشت.

آن موقع پشت شهرک، یک زمین بزرگ خالی بود که گاهی توی آن گندم می‌کاشتند. پاییز‌ها دشت زردی می‌شد که نسیم پاییزی آن را مثل آب موج می‌انداخت. وقتش که رسید، کبوتر را گرفتم و از روی نرده‌های بالکن توی هوا ولش کردم.

خشک و پرصدا بال زد... بال زد... بال زد... بعد ناگهان سرعت گرفت. تیز رفت سمت مزرعه گندم. با ارتفاع کم از روی گندمزار زرد پرواز کرد و آن قدر رفت که دیگر نمی‌دیدمش. دلم می‌خواست برای رفتنش گریه کنم، اما فقط نگاه می‌کردم. هیچ کبوتر معمولی‌ای را نمی‌توانید پیدا کنید که بعد از یک سال این طوری از خانه‌ای که توی آن دان خورده است، دور شود. رفتنش عجیب‌ترین چیزی بود که توی زندگی کبوتر دیده بودم. بدون هیچ مکثی، بدون دل دل، فقط رفت. دراصل قلب این سبزچاهی هیچ وقت رام شدنی نبود. این شکل رفتن برای من ماند و آن قدر در طول سال‌ها به آن فکر کرده ام که درخت پرشاخ وبرگی شده است.

حجت سلامی از بچه‌های معصوم و مظلوم و بی آزار شهرک بود. بزرگ‌تر که شدیم، کمتر همدیگر را می‌دیدیم، ولی بار آخری که دیدمش، حسابی چاق شده بود. طرز حرف زدنش فرق کرده بود. مدام شماره می‌افتاد روی تلفن همراهش و تاچ می‌کرد. گفت وگویمان هم کوتاه بود. بعد‌ها هم خبرش آمد که با فلان اداره و بهمان مسئول، همدست شده است، پول مردم را بالا کشیده اند و کلی از زمین‌های فلان منطقه را چاپیده اند و از این حرف ها.

شاید قضیه مربوط به حافظه باشد یا نقطه‌ای خاص از قلب که نمی‌دانم کدام رگ یا عصب از آن عبور می‌کند. هرچه هست، کبوتر من هیچ وقت جایی را که متعلق به آن بود، فراموش نکرده بود. وقتی هم بعد از مدتی طولانی رهایش کردم، بدون تعلل به همان جا برگشت. شاید آن منطقه زمین لم یزرعی بود؛ لانه کردن در دیواره یک چاه، تقلا کردن در یک حفره خشک و گریختن از شاهین‌های بیابان با حساب من جور درنمی آمد، اما تکلیف سبزچاهی با زندگی معلوم بود. اگر کبوتر من بود، همان معصومیت بچگی اش را نگه می‌داشت. احتمالا خوب بودن و خوب ماندن، وسوسه نشدن و معصوم ماندن، چیزی شبیه رفتار سبزچاهی ام باشد؛ قلبی که رام هیچ چیز نشود، بدون نیاز به اعتقادی خاص یا بالاوپایین کردن خزعبلات فلسفه اخلاق.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->